۱۳۸۹ خرداد ۱۲, چهارشنبه

بوی گند

وارد اطاق شد . سه نفر نشسته بودیم . سلامی ونیم خیزی ودوباره نشستیم. پس از چند لحظه بینی اش را باریک کرد وکنجکاوانه اطراف را دید زد.
- شما بویی احساس نمی کنید؟
من مشغول نوشتن گزارش کارم بودم . توجهی نکردم. کنار دستی ام سری از روی ادب تکان داد ودماغش را باریک نمود ورو به او گفت : نه قربان
آن که آن سوتر نشسته بود کمی جا به جا شد ودور وبرش را نگاه کرد. بین صندلی وپشت سرش را هم دیدوگفت: من هم چیزی احساس نمی کنم.
کلافه نگاهمان می کرد وحس می کردم بوی آزارنده ای اعصابش را تحریک کرده است.
گفتم: آخه چه جور بویی حس می کنی ؟
بوی گند . بوی زباله خیس چند روز مانده . بوی لجن ته حوض قدیمی . بوی ...
مگر می شود؟ ما سه نفر بیش از سه ساعت است که در اینجاییم واصلا بویی احساس نمی کنیم.
کنار دستیم گفت البته مرا معذور بدارید . من سرما خوردم شاید درست احساس نمی کنم.
آن که آن سوتر بود ادامه داد من هم اصلا به بو حساس نیستم. مطمئنم که اقا درست می گن . پیشنهاد می کنم اطاق را بگردیم.
خنده ام گرفته بود. گفتم باشه . از کجا شروع کنیم؟
آن که آنسوتر نزدیک تازه وارد نشسته بود گفت : خوب معلومه از سطل اشغال . وبلافاصله سطل را روی صفحه روزنامه ای که با سرعت باز کرده بود دمر کرد. مشتی کاغذ پاره شده یادداشت ها وکپی ها ودیگر هیچ.
- اینجا که چیزی نبود. کشوهارا بگردیم . در اطاق سه میز بود که دوتا مثل ال به هم چسبیده بودن ودیگری میز کوچکی بود در گوشه سمت راست اطاق نزدیک پنجره. اول رفت سراغ میز کوچک . دو کشو داشت با دقت بیرون کشید. آنجا هم چیزی نبود. مشتی خرت وپرت ویک مهر نماز جویده شده . مستاصل نشست. رویش نمی شد به سمت میز ال برود. تازه وارد هم شروع کرد به گشتن کشوها . چیز دندان گیری نبود. من بر خاستم ونزدیک تازه وارد رفتم. التماس کنان نگاهم می کرد. لحظه ای چشم هایمان در هم قفل شد. بر گشتم ، گزارشم را بر داشتم واز اطاق خارج شدم. تا طی کردن 16پله وخروج از در ورودی مشامم از بوی تند مزخرفی پر بود که در نزدیکی تازه وارد وارد دماغم شده بود.

هیچ نظری موجود نیست: