۱۳۸۹ مهر ۴, یکشنبه

دلتنگی پائیزی -2

انگار با من سر بازی دارد این روز گار. در خیابان ولی عصر نرسیده به طالقانی اتوبوس واحد خراب می شود. من که ایستگاه بعدی باید پیاده شم ، پیاده می شم ومی زنم از کوچه های اطراف که برسم طالقانی سر سرمست . سر راه روزنامه شرق را می گیرم. مدت هاست که انگار عادت روزنامه خریدن از سرم افتاده باشد ، رغبتی به روز نامه ها ندارم. به قول سیامک شدم لا روزنامه!! از جلو بیمارستان خیابان ایتالیا می گذرم ومی پیچم دست چپ . وای خدایا اینجا مدرسه تیز هوشان است . روز اول مدرسه وسوم مهر. قطار ها خاطره سر ریز می کند. عزیزم که سال ها این راه را رفته است از دورها تا این محل جلو چشمم جان می گیرد. لحظه ای درنگ می کنم. تنم داغ شده است . به دیوار تکیه می دهم . سیگاری می گیرانم وچشمم دنبال آشنایی می گردد شاید ، که به هر سو دو دو می زند. اما اشنایی نیست . منم وغربت غمی که دلم را تار کرده است . کیفم را روس شانه ام که سنگینی می کند کمی جابجا می کنم . انگار که زخمی بر شانه ام باشد احساس نا خوشایندی دارم. عزیز من اکنون فرسنگ ها دور از من در کشوری دیگر زندگی می کند. می دانم که دلش را شکسته ام. اما هنوز عاشقانه دوستش دارم. راه می افتم . بغضم سنگینی می کند وباز می ایستم تکیه کرده به دیوار آموزش وپرورش. خانم میان سالی می گذرد . نگاهی می اندازد وبامهربانی می پرسد : مشکلی دارین آقا ؟ نگاهش می کنم. گویا رطوبت چشمانم خیسش می کند .قیافه متاثری می گیرد: می تونم کمکتون کنم؟ دکتری؟ بیمارستانی ؟ آخه خیلی رنگتون یه جوری شده. می گویم : چیزی نیست وبغضم امان نمی دهد. ادامه می دهم این مدرسه مرا برد به دیاردوست ، عزیز ، عشق... با نگرانی می پرد وسط صحبتم : خدای ناکرده اتفاقی افتاده ؟ به خودم مسلط شده ام . خنده ای لبانم را پر می کند در پاسخ مهربانی هایش وسپاس می گویم وآماده می شوم که پشت از دیوار کنده به راه خود ادامه دهم که می گوید: خانمتون رفته ؟ می گویم نه دخترم . آهسته می گذرد ودر رد پایش صدایش را می شنوم که با تکان دادن سر تکرار می کند : امان ازدوری وانتظار

۱۳۸۹ شهریور ۲۶, جمعه

هانیبال الخاص

هانیبال الخاص نقاش – شاعر گران قدر ایران در گذشت.
مردی همه عمر عاشق نقاشی برای کودکان .آغاز گر نقاشی فیگوراتیو درنقاشی مدرن ایران بود . می گفت " مردم باید بفهمند بغیر از زمین، دیوار هم داریم. وقتی نقشهای زیبای قالی روی زمین وجود دارد چرا دیوارهای ما خالی است؟" مردی مردم گرا بود با خصلت های ناب انسانی . یکبار نمایشگاهی از بیست لطیفه کوچه وبازار ترتیب داد وو برای هر بوم یک قفل و در ساخت و کنار هر بوم نوشت :مسئول باز کردن این تابلو خود بیننده است چون ممکن است پشت در تصویر بی ادبانه ای باشد. بابرگزاری این نمایشگاه گالری سیحون جا برای سوزن انداختن نداشت. اما این کارجنجال بی سابقه ای بر پا کرد وحتی شاگردان ودوستانش از او رنجیدند و آن را در شان او ندانستند. اما خودش می گفت این کارها را برای آشتی دادن مردم با نقاشی انجام می دهد.
هانیبال الخاص در سال 1319 در کرمانشاه و در یک خانواده آسوری اهل فرهنگ به دنیا آمد. مدرک کارشناسی و کارشناسی ارشد خود را از انستیتو هنر شیکاگو در یافت کرد و به تدریس نقاشی در دانشگاههای داخل و خارج کشور پرداخت. بيش از سيصد نمايشگاه گروهي و انفرادي در ايران و كشورهاي ديگر داشت و كتابهای بسیاری براي بزرگسالان و كودكان ترجمه و تاليف كرد. الخاص برای ده‌ها کتاب روی جلد کشیده و شعر مصور کرد. چهار کتاب آموزش هنر نقاشی به چاپ داد و هزاران تک بیت، دوبیتی، هایکو، قصیده، غزل و منظومه به زبان آسوری سرود. آخرین کار ناتمام وی مصور کردن و ترجمه غزلهای حافظ بود که بیشتر کارهای مقدماتی مربوط به چاپ آن در آمریکا انجام شده بود.
با گرامی داشت یادش شعری را که پیرایه یغمایی برای هانتبال سروده است با هم می خوانیم :

به‌ سرزمین‌ِ من‌ نقّاشی‌ هست‌

به‌ سرزمین‌ِ من‌ نقّاشی‌ هست‌
كه‌ تمام‌ِ درماند‌گان‌ دوستش‌ می‌دارند
و دوستش‌ می‌دارند تمام‌ِ خیابان‌خواب‌ها،
تمام‌ِ خاكسترنشینان‌،
و تمام‌ِ آواره‌گانی‌ كه‌ به‌ عمرِ خویش‌ یك‌ پرده‌ی‌ او را نیز به‌ چشم ندیده اند
امّا سكوتشان‌ رَدای‌ نعره‌ پوشیده‌ در ضیافت‌ِ آن‌ پرده‌هاست

نقّاشی‌ كه‌ از سپیدی‌ِ بوم‌ها آینه‌ می‌سازد
و هر كس‌ را رخصت‌ِ آن‌ هست‌
كه‌ به‌ آینه‌هایش‌
تنهایی‌ِ عظیم‌ِ انسان‌ را به‌ تماشا بنشیند
با عشق‌ها و آرزوها و آرمان‌هایش‌،
با زخم‌ها و دردها و دروغ‌هایش‌،
با سرخوشی‌ها و ستم‌گَری‌ها و ستم‌بَری‌هایش‌

تمام‌ِ دیوارهای‌ جهان‌
با شوق‌ِ بر خود داشتن‌ِ پرده‌یی‌ از او به‌ خواب‌ می‌روند
چرا كه‌ پرده‌هایش‌
دیوارها را تبرئه‌ می‌كند از تباهی‌ِ بودنشان‌

در سرزمین‌ِ من‌ نقاش‌ِ بزرگی‌ست‌ به‌ نام‌ِ هانیبال
كه‌ لرزش‌ِ دستاش‌
نبض‌ِ تاریخ‌ِ تبارِ مَرا رسم‌ می‌كند
ـ روزگار گذرانده‌اند بر تیغه‌ی‌ قدّاره‌ها ـ
و چشمان‌ِ او آبروی‌ جهانند

پیرایه یغمایی

۱۳۸۹ شهریور ۲۰, شنبه

دلتنگی پائیزی

پائیز تهران سلانه سلانه از راه می رسد. ودر هر گذری برگ های ناخواسته ریخته به پر وپایت می پیچند وباد هم اگر که به وزدسراپایت را نشانه های پائیز مسحورمی کند.
ساعت از 2 نیمه شب گذشته است ودارم روی داستانی که سال ها پیش شروع کرده بودم -وبه تازگی پیدایش کرده ام - کار می کنم.به نظرم تمام داستان سیری پاییزی دارد . روایت انسان هایی است در طی دهه ها تاریخ معاصر ما ، که علیرغم تسلط بی گفت تحقیر ودیکتاتوری وزندان وغل وزنجیر ، قد راست می کنند وبه پاسداری از آرمان های شریفشان می پردازند.چشم هایم از بازخوانی بخش هایی از داستان گر گرفته ونمناک است . ودلتنگی فرو می ریزد . مثل آب داغی در قحط تشنگی .
دلتنگی ها راه هر چه خواب را بسته اند. دلتنگی رفته ها ، عزیزان دورها ودورترها و...
کاش می شد زبان دیگری برای اظهار درون پیدا کرد!