۱۳۸۹ شهریور ۲۰, شنبه

دلتنگی پائیزی

پائیز تهران سلانه سلانه از راه می رسد. ودر هر گذری برگ های ناخواسته ریخته به پر وپایت می پیچند وباد هم اگر که به وزدسراپایت را نشانه های پائیز مسحورمی کند.
ساعت از 2 نیمه شب گذشته است ودارم روی داستانی که سال ها پیش شروع کرده بودم -وبه تازگی پیدایش کرده ام - کار می کنم.به نظرم تمام داستان سیری پاییزی دارد . روایت انسان هایی است در طی دهه ها تاریخ معاصر ما ، که علیرغم تسلط بی گفت تحقیر ودیکتاتوری وزندان وغل وزنجیر ، قد راست می کنند وبه پاسداری از آرمان های شریفشان می پردازند.چشم هایم از بازخوانی بخش هایی از داستان گر گرفته ونمناک است . ودلتنگی فرو می ریزد . مثل آب داغی در قحط تشنگی .
دلتنگی ها راه هر چه خواب را بسته اند. دلتنگی رفته ها ، عزیزان دورها ودورترها و...
کاش می شد زبان دیگری برای اظهار درون پیدا کرد!

هیچ نظری موجود نیست: